سجاد: بریم؟
من: بریم!
در حالی که حتی مطمئن نبودم گذرنامهم اعتبار کافی داره یا نه! قرار شد بریم. گذرنامههامون به لطف خدا و زحمت رفقا بیست و چهارساعته ویزا دار شد. با ماشین حمید سه تایی سر شب راه افتادیم. انصافا ریو ماشین خوبیه. سر صبح رسیدیم مهران. ماشالا! این ماشالا مال رانندگی سجادِ! حداقل سرعت 130. من که هردفه چشمو باز کردم سرعت بیشتر بود. انصافا با فاز جدیدی از سرما برخور داشتم. قبلا سرما دیده بودم ولی زمستون کوهستانی ندیده بودم که بحمدالله زیارت کردیم.نماز صبح رو هم تو راه خوندیم و اول آفتاب رسیدیم مهران. بالاخره هر طور بود تا بعد از ظهر رسیدیم داخل سالن ترانزیت. تا نصفه های شب بین ایران و عراق سرگردون بودیم چون طرف عراق سخت می گرفت و میخواست مثل وقت خلوتی یکییکی همه رو چک کنه. بعد از تحمل کلی فشار جسمی و روحی تو شلوغی منطقه صفر مرزی بعد از غروب برگشتیم یه گوشه سالن ترانزیت خودمون یه پتو مسافرتی پهن کردیم، نمازمونو خوندیم و استراحت میکردیم که یکی از بچههای هیات رایتالعباس و دیدم. بعد از حال و احوال معلوم شد با یه کاروانی هستن که احتمالا سه تا جای خالی تو اتوبوسشون هست. خوب اینجوری لااقل تا رسیدن به نجف وسیله نقلیموم معلوم شد. وقتی چند ساعت بعد از نصفهشب وارد خاک عراق شدیم اولین نکته جالب تریلیهایی بود که تولیت کربلا برای انتقال مردم فرستاده بود. یه پلکان آهنی ساده مسافرو اول یه تونل تقریبا 15 متری قرار میداد که باید از آخر (جلوی تریلی) پر میشد نمیتونم حدس درستی از ظرفیت اسمی و عملی این خودرو جمعی! اعلام کنم ولی خیلی آدم وارد هر کدوم میشد. بعداً هم البته چند چشمه دیگه از این نوع خودروی جمعی با 10، 18 و 24 چرخ دیدم.
القصه نزدیک سحر تو یه تکیه آهنی در حاشیه نجف جا شدیم. که شب بعدشم همونجا موندیم. حالا حالا ها ادامه دارد . . . توضیحات
توضیحات