اینها مطالبی است که در طول سفر سال 1388 به سازمان ملل نوشته بودم. همه را یکجا کردم ولی تاریخها را نگه داشتم برای ثبت در تاریخ! شاید روزی مطالب کاملتری در مورد سفرهایم به «ینگه دنیا» نوشتم. شاید!
يکشنبه 29 شهريور 1388 – 07:57
از ينگه دنيا – ۰
شکر خدا بعد از ۱۴ يا ۱۵ ساعت نشتن (يه بار امتحان کنيد. روي بهترين و راحتترين صندلي ۱۲ ساعت بشينيد، ببينيد چي ميشه!) بالاخره رسيديم JFK!
اگر بخت يار باشد (بخوانيد حالش رو داشته باشم) چيزايي که به نظرم جالب بيادو يادداشت ميکنم.
روز يکشنبه ۲۰ سپتامبر (۲۹ شهريور)
تا قبل از ظهر کارهايي براي رسيدگي بود بعد رفتيم به همراه دوستان قدمي بزنيم.
سر راه رسيديم به يک کليساي زيبا، قديمي و به قول آقاي لاريجاني فاخر. داشتن نماز ميخوندن. ماهم به که نماز عيد گيرمون نيومده بود به زنبابا رضايت داديم. خوب ما ميگيم همه جمعهها عيده، اونا ميگن يکشنبهها؛ خيلي که فرق نميکنه. اتفاقا وقتي بعد از خطبه پيشنمازشون تا ته سالن اومد گفت Happy Sunday يعني دقيقا اونا هم روز عبادتو عيد ميدونن.
راستي خطبه بعد از نماز بود! اينم بايد مهم باشه و تازه بعضيا هم به هر دليل بعد از مراسم نيايش و سرود کليسا رو ترک کردن و براي شنيدن وعظ نموندن. ما البته مونديم چون خطبهها جزو نمازه!
امروز يه کليساي و يک کنيسه ديگر رو هم از بيرون زيارت کرديم. هردو البته به نهايت فاخر. دلم سوخت واسه مسجد محلمون، بماند.
خيلي از ساختمونا Landmark دارن يعني ثبت ميراث فرهنگي!
يه فروشگاه بزرگ اسباب بازي ايستگاه بعدي بود. البته اگه دست من بود ميدادم بالاش بنويسن فروشگاه عرضه محصولات فرهنگي. اين آمريکاييها واقعا به فرهنگ خيلي اهميت ميدن، قابل توجه بعضي از هموطنهاي ما! اينجا اصولا مسافر زياده. تو پياده رو که راه ميريم همهي زبوناي دنيا رو ميشنويم. تو اون فروشگاه هم خيليها آمريکايي نبودن. اومده بودن بچههاشونو تحويل فرهنگ آمريکايي بدن.
من نميگم فرهنگ آمريکايي بد چيزيه! (جدا اينطور فکر ميکنم. صبر کنيد تا آخر اين بندو بخونيد، بعد نظرتونو راجع به من عوض کنيد.) فرهنگ آمريکايي شايد کمتر از کثر فرهنگهاي ديگر انساني سابقه و حرف براي گفتن داشته باشه اما پرحرف ترين فرهنگ بشري در طول تاريخه. والبته صداشم خوب بلنده. يکي ديگه از مشخصات فرهنگ آمريکايي اينه که بر خلاف اکثر فرهنگهاي ديگه دستسازه: يه شاهکار هنري ساخته دست بشر! مثل يه مجسمه فاخر و زيبا. خوب حالا کارکرد اين زيباي پرچونه چيه؟ (اين قسمتو دقت کنيد) نگه داشتن مردم خسته از کار زياد بريده از خدا و دين و بقيه چيزايي که آرامشبخشن مثل خانواده (البته مذهب و ارزش خانواده بخشهاي جدا نشدني فرهنگ آمرکايي هستند) زير چتر بزرگ کاپيتاليسم و ديگر تبديل بقيه مردم دنيا به موجودات درجه دو و در خدمت اون چتره (البته چترش اخيرا چند تا سوراخ داشته که دارن وصلش ميزنن). خوب حالا ما کجاي اين معادلهايم؟ شما بگيد.
نزديک در پارک سه تا چيني مهربون پرتره ازمون کشيدن. اينجا تقريبا هيچکس اسم ايرانو درست تلفظ نميکنه.
ادامه دارد . . .
دوشنبه 30 شهريور 1388 – 07:58
از ينگه دنيا – 1
شنبه 4 مهر 1388 – 07:59
از ينگه دنيا – ؟
خوب راستش چيزايي زيادي براي نوشتن هست يه يادداشتهايي هم دارم. اما شايد کسي که به عنوان همراه با احمدينژاد سفر نيومده باشه هرگز نفهمه ما چي ميکشيم. تازه من کارم از خيليها خيلي آسونتره.
به هر حال با حضور رئيسجمهور ماراتن شروع شد و وقتي براي آفرينش! باقي نموند.
الانم دکتر روبروي لري کينگ نشسته. ما هم علاوه بر کارهاي جاري داريم وسايلمونو جمع ميکنيم بديم تحويل بار.
بقيه قصه رو وقتي رسيدم خونه (گلاب به روتون) يه دسشويي آدميزادي و يه استراحت آروم گيرم اومد، براتون تعريف ميکنم.
فقط اينم بگم که اگر يه هفته ديگه اينجا CNN نيگا کنم منم ضدانقلاب ميشم!
چهارشنبه 8 مهر 1388 – 08:00
از ينگه دنيا – ۱ – ادامه
. . .
خيليا به جاي ايران ميگن آيران، چراشو نفهميدم ولي هرچي سعي کردم به اون مادربزرگ نقاش چيني حالي کنم نشد.
بالاخره کار طراحي سه تا پرتره از چهرههاي زيباي! ما تمام شد. انصافا از خودمون بهتر شد. سه تاشون جدا جدا از ما سه تا جدايي پول گرفتن! يکيشونم پول خرد نداشت. رفت که صد دلاري رو خورد کنه ما هم که از سيخ نشتن طولاني خسته شدهبوديم روي يه نيمکت همون کنار لم داديم.
تا حالا تو چندتا مراسم خواستگاري شرکت داشتيد؟
روي نيمکت روبرويي يه پسره همينجوري بيمقدمه (البته لابد از ديد ما) زانو زد روي زمين جلوي دختري که کنارش نشسته بود، يه قوطي کوچيک انگشترو باز کرد و گرفت جلوي دختره.
فکرشو بکننين، يه مراسم خواستگاري کاملا رسمي و کلي علني!
خوب آبجي مذکور اول رنگش پريد، بعد سرخ شد، بعدم درحالي که گوله گوله اشک ميريخت انگشترو برداشت. … اتفاق بعدي اين بود که دختره به مادرش زنگ زد و خبرو بهش داد. ميدونم مادرش بود چون همه کسايي که تو شعاع ۲۰ متريشون بودن ميتونستن اين مکالمه رو بشنون.
بالاخره چشممون به جمال چند تا سيلورمن هم روشن شد. البته اينا با سيلورمن کتاب «بيوتن» چند تا فرق اساسي داشتن: اول اينکه غير از يکيشون بقيه (دوتاي ديگه) خيلي وول ميخوردن. مردمو دعوت ميکردن در ازاي پرداخت مبلغي (البته واريز به جعبه) باهاشون عکس بندازن. لابد سرنوشت اون سيلورمن رفيق ارميا رو خوندن و عبرت گرفتن. اون يکي هم روي يه کاغذ نوشته بود «صدقه» و خودش داشت فکر ميکرد چي نوشته! اين يکي سيلوري نبود گلدن (طلايي) بود.
سر شب براي يه جلسه هماهنگي رفتيم محل نمايندگي ايران در نيويورک. البته دفتر اداري را بعدا ديدم، طبقه سي و چندم يه برج نزديک ساختمان سازمان ملل و کلي اتاق و راهرو پيچ در پيچ که يه بار نزديک بود توش گم شم! اينجا بنا به فرمايش جناب سفير تنها ساختماني است که ملکش هم مال دولت ايران است. شايد در تمام نيويورک زمين به اين قناسي چندتا دونه بيشتر نشه پيدا کد که البته اين يکي مال ايرانه. روبروي همون پارک.
يه موزه باريک (کم از ۱۰ متر) و دراز (نميدونم چقدر). توي اتاق ناهارخوريش (که ما اون شب يه قورمهسبزي فرداعلا توش نوش کرديم) سه تا تابلوي اصلي استاد فرشچيان بود. يکي از کارمندا که ديد تابلوها توجهمو جلب کرده، توي اتاق ديگهاي که به محض ورود فهميدم حوضخونه بوده يه تابلوي نفيس بسيار قديمي رنگ روغن به سبک قهوهخانهاي نشونم داد(اينجا را هم ببينيد) اثر محمد مدبر. تابلو البته بزم شاهانه بود. بماند. همين ايشان البته برام توضيح داد که خيلي چيزاي ايجا عتيقهاست و حتي در وروديشم ثبت آثار فرهنگي نيويورک داره(همون Landmark). تاريخچه اين ساخمتمون خودش يه قصه درازه که جناب سفير اون شب خلاصهشو بعد از شام برامون تعريف کرد.
آخر شب چون حدس ميزديم (و درست هم بود) که با رسيدن رئيسجمهور فرصتي نمونه يه سرم رفتيم برادوي (Broadway)، يه لالهزار ۲۰۰۹. تا حالا اينهمه پينوکيو يهجا نديده بودم.
خوب تا اينجا کلي عکس و فيلم بدهکار شدم که سر فرصت همشو يه آلبوم ميکنم. انشاءالله.